در زمانی که در بامیان کار می کردم، بنا به وظیفه سازمانی که داشتیم باید هر ماه بر اساس تقویم کاری به شهرستان های دور و نزدیک سر می زدیم، پرسشنامه هایمان را پر می کردیم، تحقیق میدانی می کردیم و برمی گشتیم، بعد اینطور نبود که هر کجا هم که می رویم دفتری داشته باشیم و مهمان خانه و دم و دستگاهی، و شهرستان های دور افتاده در حدی هم نبودند که هتل و رستوران و جان پناه خاصی داشته باشند. اینطور جاها معمولا" طبق یک قرارداد نانوشته بین سازمانی، اگر دفتر و دستگاهی از سایر ارگان های غیردولتی و دولتی در آن مناطق موجود می بود، شب ها را می رفتیم در همان دفتر و پذیرایی می شدیم.
معمولا" هم اکثر دفاتر ارگان های خارجی طوری طراحی شده بود که فقط دفتر نباشد، دفتر بود و همزمان استراحتگاه یا خوابگاه برای کارمندانش، و معمولا" هم اتاق خالی برای مهمان های بالقوه ای مثل ما.
چند وقتی بود که همکار خانم بخش ما رفته بود مرخصی زایمان، و من هیچوقت به اهمیت حضور او فکر نکرده بودم، با آن بچه لوس و مزخرفی که داشت و بطرز فجیع و دوطرفه ای بین من و آن طفل همیشه همراهش خصومت هم موجود بود، آن ماموریت اولین ماموریت بدون آن خانم و پسرش بود و احساس سبکی هم می کردم.
از طرفی ماموریت مطروحه به یکی از شهرهایی بود که از نظر قومیتی با قومیت غالب استانی که در آن واقع بود تفاوت داشت، بنحوی در استان باستانی بامیان ، اقلیت محسوب می شد هرچند از نظر جمعیت کل کشور اقلیت نبودند. کسانی که اطلاعات دارند می دانند که دو ولسوالی (شهرستان) در بامیان اقلیت بشمار می آیند و علیرغم هزاره بودن اکثریت استان بامیان، این دو ولسوالی تاجیک تبار بودند.
روز کاری مان که تمام شد به دفتر مربوطه رفتیم، سلامی و چای و نانی و بالاخره هم به اتاق های مان رهنمون شدیم، و اتاقی که همیشه در ماموریت به آن شهر به من و همکار خانمم می دادند را به من دادند، و روبرویش هم همکار مرد، راننده و مامور امنیتی گروه مان را جای دادند.
درست از هنگامی که اتاق را بهم دادند و قصد خواب کردم ترس و دلهره به سراغم آمد، نمی دانم درِ اتاق همیشه خراب بود یا آن شب بطور اتفاقی بدون حتی دستگیره بود، برای امنیت خودم لای در را باز گذاشتم تا بتوانم روبرو را ببینم و به همکاران مرد هم سپردم که درب را باز بگذارند، یک چراغ قوه هم که داشتم روشن کرده رو به سمت در گذاشتم تا روشن باشد، خیلی دیر و بسختی خوابم برد، تمام مدت به این فکر می کردم که اگر کسی خدای نکرده خواست بهم بکند چه کنم، نکند همکاران خودم خدای نکرده بیایند سراغم، در هم که خراب است، در تمام این جای به این بزرگی یک زن تنها بین حدود ده دوازده مرد چه می تواند بکند؟ کاش آن خانم همراهم بود، خدایی هیچوقت نفهمیده بودم چقدر حضورش بهمراه یک پسر بچه بهم امنیت داده بود تا آنروز، و چقدر احمقانه فکر می کردم حضورش هیچ تاثیری ندارد.
با سلام و صلوات حوالی ساعات یک صبح خوابم برد، نه که بخوابم، اصلا" انگار بهم الهام شده بود، شاید دو ساعتی نخوابیده بودم که یکباره بیدار شدم، از چه؟؟؟ حتما"لمس شده بودم، یادم می آید یکبار دیگر وقتی در صندلی جلو اتوبوس در مسیر مشهد به تهران نشسته بودم، نصفه شب از خواب بیدار شدم و همان لحظه دیدم که کمک راننده دستش را که از لای دیوار حائل بین اولین صندلی و پله های اتوبوس داخل کرده بود، سریعا" عقب کشید، پایم آن قسمت که دست کشیده بود بی حس شده بود.
هنوز نگفتم از چه بیدار شده بودم، ثانیه ای نگذشت از بیدار شدنم که هوشیار و کاملا" آگاه شدم از حضور یک انسانِ نر در دو سانتی متری ام، قشنگ سر بر بالینم گذاشته و نفس می کشید، همینکه هوشیار شدم از حضور نجسش خواستم داد بزنم، انگار زبان در دهانم خشک شده بود، مثل اینها که لکنت می گیرند یا چیزی پریده توی گلویشان، صدایم در نمی آمد، تا در آمد رفته بود، من هم با همان حال زار دویدم رفتم توی اتاق روبرو، بی صدایی تبدیل به جیغ و گریه شده بود، پشت سر هم از شان خواستم بدوند بروند ببینند کی بیدار است یا مثل بیدارها دیده می شود، بروند ببینند کی بود که آمده بود پیش من به گوه اضافی خوردن، فقط توانستم در چند جمله سریع بگویم کسی آمده بود بروید ببینید کی بود، صددرصد که از بیرون نبود، از همان نوکر عمله کارمندهای همین جا بود
ساعت سه صبح را نشان میداد، و خب مسلم است که وقتی همکارم می رود دانه به دانه افراد حاضر را می بیند همه در خواب تشریف دارند، و هیچکس بیدار نیست!
تا صبح در اتاق همکارانم نشستم و گریه کردم، آنها هم چشم ها غرق به خون از این بی آبرویی و بی عفتی که تاجیک ها خواستند یا توانستند سر ناموس شان بیاورند.
ساعت شش که آفتاب برآمد همکاران زنگ زدند تا رئیس آن سازمان که خانه اش بیرون از آنجا بود بیاید و گپ بزنیم، آمد، از ساعت شش تا هشت و نیم سعی کرد ما را قانع و آرام کند، گفت من خودم این بی شرف را هر کسی بوده پیدا و بی آب می کنم، شما فقط صبر کنید، من می گفتم من مستقیما" از همینجا می روم به سارنوالی( شهرداری) و شکایت می کنم از اینجا هم که رفتم در مرکز شکایت می کنم، بالاخره نفر باید دستگیر و مجازات شود، رئیس اما میگفت رفتن شما به سارنوالی مساوی بدتر بی آبرویی و آبروریزی شما و کل سازمان شما می شود، اینجا شهر کوچکی است، همه شما را به انگشت نشان خواهند داد، و بعید می دانم آنها بتوانند کاری بکنند، راست می گفت، اگر کسی می توانست کاری بکند همین خودش بود، که بهمان قول داد نفر را پیدا کند و بعد ما هر کاری خواستیم بکنیم باهاش.
از آن مهمان خانه رفتیم به خانه ولسوال( شهردار) و تمام سه روز ماموریت را فقط گشت زدیم و اوقات گذراندیم، همکار مرد کارهای من را هم کرد، من بجایش می خوابیدم توی ماشین با یک هندزفری توی گوشم، قرار شد این مثل یک راز بین ما چهار نفر بماند، البته که کار خاصی نشده بود اما خودش برای من نهایت بود، بگذریم که همکارانم اول فکر کرده بودند بشکل واقعی به من شده!
آن رئیس هم هیچ گوهی نخورد و ما هم دیگر هیچ نپرسیدیم و دیگر هرگز به دفترشان نرفتیم. و من این اتفاق را برای هیچکس تعریف نکردم جز یکی از هم اتاقی ها تا به امروز که اینجا نوشتم.
این روزها مدام در حال و هوای آن روزهای زندگی ام سیر می کنم، ماه، ماهِ تولد است و من هی به گذشته فکر می کنم، به اینکه چه کارهایی کرده ام و چه کارهایی نکرده ام، انرژی ام کجا و چگونه تبخیر شد و اینک در آغاز سی و هشت سالگی چه چیزها و چه کارهایی برایم اولویت است.
می رسم به اینکه سخت بوده ولی هرگز نمی فهمیدم، بیشترین انرژی و توانایی ام در کم امکانات ترین شرایط از بین رفت و اینجا با اینهمه امکان و مکان چه بی رمق هستم، نه این هم منظورم نیست، نمی خواهم خودم را توجیه کنم، که کم کاری هم نکرده ام، اما گاهی بدجور دلم به حال بیست و سه سالگی هایم می سوزد، گرچه آنموقع ها به ظاهر لذت هم می بردم اما حالا که از اینجا نگاه می کنم می بینم چقدر زندگی بهم بدهکار است، آخر یک دختر بیست و سه چهار ساله حقش این نبود، همه اینها وقتی دخترهای بیست و سه و چهار و چند و حتی نُه ساله های امروز را که می بینم با هزار رنگ و لعاب و نازدانگی هایشان، بیشتر برایم معنا می شوند که چه نسل سخت و شجاعی بوده ایم ما و چه روح بزرگوار و سنگینی داشته ام من
درباره این سایت