از آخرین نوشته ام دو ماهی می گذرد، در این دو ماه هم طبق روال بقیه ماهها، زندگی جریان داشته است، گاهی با خود فکر می کنم چرا در این جریان زندگی من همیشه اینقدر سختگیر و کمال گرا هستم، چرا وقتی چیزی خارج از کنترل من و تحت اختیار دیگری بود و آنطور نشد که بنظر من صحیح و متین است، اینقدر بهم می ریزم، اما حقیقت این است که من تمام عمر اینگونه بوده ام و تغییر پس از عمری عادت، محال است.
در زندگی شخصی ام هیچگاه به کسی زخم نزده ام، هیچوقت نگذاشته ام کسی دردی از من در دل داشته باشد، از ابتدای زندگی، از همان کودکی بیاد دارم که دلم راضی نمی شد با اشتباه من کسی سرافکنده خلق شود، و این سیستم من باعث شد گاهی به چموش بودن و فرزند گوسفندی مادرم بودن تعبیر شوم، غیر از من کمتر کس دیگری در این حد تابع و مراقب و ناظم نبوده است، هر کس اشتباهات بزرگ و کوچکی داشته و دارد، این وسط خودشان بیش از همه درد کشیده و زخم خورده اند اما باقی اعضای خانواده و گاه خاندان نیز از تیزی ترکش ها در امان نبوده اند.
من همیشه واضح نوشته ام، احساس هایم را و وقایع را، اما گاهی هم بالاجبار در لفافه گفته ام از دردهای مگو، و این دردی که اینروزها و ماه ها با خود حمل می کنم هم در زمره همان است، شاید هم درد نباشد، بقول مادرم من همیشه مرده را قبل از کفن می پوسانم، شاید هم از تنهایی ست، از غربت، از اینکه در و دیوار این خانه بجز صدای من و پسرک و پدرش صدای دیگری به خود نمی بیند، ندیده است، و نخواهد دید. براستی آدمی فراموشکار و اهل عادت است، با اینکه روزی نیست که روزهای سخت تر را بیاد نیاورم و به خود نهیب نزنم، اما باز زودرنج و غم انگیزم.
پسرک به نسبت سنش خیلی سخنور است، کلمات زیادی را ادا می کند، تمام چیزها را که می گویم می فهمد حتی اگر به زبان نیاورد، کلمات آب، بابا، مامان، نان، چاقو، جیز، دود( منظورش اسپند است)، آتش، ماه، ابر، شب، سیا( ستاره)، کیا( هواپیما)، دایی، بی بی، عمه، عمو، ( غذا)، نام( !!!)، آمنه( آبمیوه)، چیپس، حم( حمام)، بغ( بغل)، بُز، جاجا( بیرون) و خیلی کلمات دیگر را با درک معنایشان بکار می برد، و تقریبا" هر کلمه دیگری که به نظر ما در ابتدا نامفهوم است، وقتی دقت می کنیم می فهمیم چه چیزی می خواسته بگوید.
من هنوز گواهینامه نگرفته ام، هر چند دو مرحله نخست را مدتها پیش امتحان داده و قبول شده ام اما امتحان اصلی هنوز جزء برنامه های آینده است، راستش اول که آمدم همسر بیکار بود ولی زمان زایمان، در واقع اولین کار درست و حرفه ای همسر با تولد پسرک نصیبمان شد، بنابراین نیازی به رانندگی نبود، بعد از زایمان و البته در خلال بارداری کلاس های رانندگی را شروع کرده بودم اما باز کنار گذاشتم، از بعد از برگشت از ایران تابحال جسته گریخته رفته ام، مانده چند جلسه دیگر بگیرم و بیشتر تمرین کنم تا برای امتحان آماده بشوم، از نظر کاری به یک موسسه مربوط به پناهجویان تقاضای کار رضامندانه داده ام و آنها چندین پیشنهاد داشتند، ولی لازمه شروعش، کنار آمدن پسرک با یک مهد کودک یا خانه ای است که برای ساعاتی بدون من بماند، و این برای او که تابحال غیر از زمانی که ایران بودیم و می گذاشتم پیش مادرم و بقیه، هرگز تکرار نشده، خیلی سخت است، درواقع اصلاً چنین انتظاری از من ندارد و خودش پروسه طولانی مدتی خواهد بود.
راستی از این دوشنبه همسر کار جدیدی در موسسه بزرگتری را شروع کرد و ما مدت کمتری می بینیمش، کار قبلی پارت تایم و سه روز در هفته بود، حالا تمام وقت و فول تایم است.
فعلاً همین!
درباره این سایت