نگاه عارفانه که به این داستان بیندازیم، نتیجه های الهی خیلی خوب و والایی بدنبال می آورد، اینکه مادر، در دید یک انسان چند ماهه، یعنی کسی که همه چیزش درست است، کسی که به تجربه بهش ثابت کرده که همیشه دوستش دارد، کسی که مهر بی حد، لطف بی توقع، توجه همیشگی و دوام طولانی دارد، بچه ای که فقط چند ماه دارد، حالا بگیر بیست ماه، درک و منطقی ندارد، همه زندگی اش بر پایه مهر و ی نیاز های روحی و جسمی اش استوار است، یکهو این مادر، که برای کودک مثل یک بت است، تبدیل به ظالمی بی محبت می شود، به یکباره چیزی که تا روز واقعه حق مسلم و نیاز طبیعی و وابستگی ذاتی اش بود را ازش می گیرد، بله، از شیر گرفتن را می گویم،

از ماهها پیش با تصور این داستان گریه ام می گرفت، اشک ها ریختم و حالت های متوقعه پسرم را به تصویر کشیدم، می ترسیدم، از روز واقعه، از اینکه با گریه و التماس حقش را بخواهد و بالاجبار بهش بگویم "نه"، تمام شد، دیگر نیست، دیگر " نباید"، و روز واقعه رسید، از شنبه ای که گذشت پروژه شروع شد، و امروز روز هفتم بود که گذشت و می گذرد.

از قبل ها باهاش صحبت کرده بودیم، اینکه ممکن است برایش اتفاقی بیفتد و دیگر نتواند داشته باشدش، اواخر هر بار قبل شیر خوردن در ترس و تردید قرار می گرفت، که نکند، اَه شده باشد، و  وقتی می دید نشده لبخندی از رضایت روی صورتش نقش می بست، تا روز شنبه که معنای اَه شدن را به چشم سر دید، بچه ام تنها دو یا سه بار رسماً تقاضای شیر کرد و هر بار سرش را گرم گردیم، ولی بار آخر بشدت و داغدار گریست، و من هم در دل و آشکار گریستم، همه اش با خود می گفتم کاش سیستم طوری می بود که خودش بدون خارج کردن از اختیار طفل تهی می شد از موجودی، و بچه بعد از چند بار تلاش و بی نتیجه ماندن مایوس میشد!

شب ها که طبق عادت یا نیاز برای شیر بیدار میشد بنوبت بغلش می کردیم و راه می بردیم تا باز خوابش ببرد و صبح ها همزمان با بیداری اش هر آنچه در توانمان بود از بازی و شعر و قصه، برایش اجرا می کردیم، الان دیگر به پذیرش رسیده و دیگر سراغش را نمی گیرد، اما هراز چند گاهی میان بازی ها یا هر کار دیگر، یکهو بسویم پر می گشاید و در آغوش می کشدم، نمی دانم مامی را از کجایش در آورده، که دلم را می برد به معصومیتش.

نگاه عارفانه به قضیه اینجای کار است که، بعنوان یک خدای کوچک در نظر طفلت می شکنی، لااقل قوه قهریه ات برایش کاملا معنا می شود، ظلم آشکار برایش رنگ می گیرد، اما توی خدا، می دانی دلیلش چیست، فلسفه اش چیست، ولی مجبوری ازش سلب کنی، مجبوری و او را در یک ورطه سخت و دردناک قرار می دهی، این برای خداباروها نتیجه خوبی دارد، اینکه شاید اگر ما هم در زندگی به امتحان و سختی می افتیم، گاهی که رسماً حقی از خود زایل می بینیم، بی دلیل می سوزیم، و اسمش شاید تقدیر یا امتحان یا بدشانسی است، حکمتش را نمی دانیم، و اویی که برایمان رقم زده از دلیلش آگاه است و حتی شاید از درد ما دردمند است اما چاره ای ندارد جز در ورطه قرار دادن ما، شاید قوی تر می شویم، شاید تمام ماجرا را نمی دانیم، و شاید برایمان خوب است و در آینده فهمیدیم.



مشخصات

تبلیغات

محل تبلیغات شما
محل تبلیغات شما محل تبلیغات شما

آخرین وبلاگ ها

برترین جستجو ها

آخرین جستجو ها

Jennifer حال و روز ما... HSM Daily Notes Jermaine Strategist Commander انجمن تبعیدشدگان Love خرید اینترنتی شخصی