ماهی های دریای کابل!



مهم ترین!

امتحان رانندگی را پاس کردممممممممممممم!

و نمی دانید چه باری از روی دوش و دل و جان و روحم برداشته شد، انگار این لعنتی سدی بود که نمی گذاشت زندگی روال عادی اش را بگذراند، البته که من آدم جوشی و غصه خوری هستم، ولی تا جایی که با دیگران صحبت کرده ام اکثرا" ازش به همین شکل یاد کرده اند، بگذریم، وقتی مراحل مختلف را بخوبی و با آرامش رد کردم و خودم قبل از اینکه بهم بگوید می دانستم که پاس شده ام، اصلا" یک اضطرابی گرفته بودم که می ترسیدم از خوشی بیش از حد سکته کنم، بخدا در همین حد خوشحال بودم و هستم، هر بار که به خودم رجوع می کنم و بیادم می آید که دیگر تست ندارم از خوشی بال در می آورم، این است قدرت شکست! آدم قدر موفقیت را پس از شکست بیشتر می داند!

دو. یک ترم درسی ام هم با موفقیت و نهایت رضایتمندی تمام شد و این هفته و هفته آینده در رخصتی هستیم. البته رایان را طبق برنامه خودش( سه روز در هفته) به مهد می بریم و این درواقع اولین تجربه من از تنها در خانه ماندن است، و بشدت بهم می چسبد، مثلا" دیروز که روز مهد رایان بود و پدرش قبل از کار بردش، من تمام صبح تا ساعت دو و نیم که بدنبالش رفتم را مشغول خودم بودم، کمی خانه را تمیز کردم بدون اینکه رایان پشت سرم بهم بریزد، آهنگ های مورد علاقه ام را گذاشتم بدون اینکه رایان بگوید "پوکویو بذار"!!!، برای خودم چرخیدم و رقصیدم بدون اینکه مراقب این باشم که او خرابکاری نکند، وای چقدر مزه داد!

هرچند باید در این دو هفته کلی کار درسی انجام بدهم و برای سه امتحان نسبتا" سخت آمادگی بگیرم ولی لااقل دیروز را بهش فکر نکردم و برای خودش جشن گرفتم، وسط های چرخیدن و رقصیدن هم یک آبگوشت وحشتناک عالی درست کردم که نگو و نپرس!

سه. ما از آن خانواده های پررو هستیم، کلا" " از رو نروندگانیم"( چه ترکیب باحالی شد)، بعله بعله، عرض می کنم خدمتتان، جمعه ای که گذشت مراسم ازدواج مجدد برادر بزرگتر بود، تو رو خدا شما هم مثل من فکر می کنید که باید خجالت کشید و مجلس نگرفت؟ یا مثل مادر و خواهر و خود برادر هستید که می گویند چرا باید این خانم تقاص ازدواج ناموفق آن خانم اول را بدهد و تحویل نگیریم؟ خلاصه که خدمتتان عرض کنم مجلس را در یک رستوران سنتی خیلی ناز در گلشهر که بخش آقایان و بانوان جدا بوده گرفتند، ماشین گلپوش و عروس و داماد آرایشگاه و لباس و غیره.

عروس خانم هم دختردایی مان هستند که یک ازدواج نا موفق داشته اند، و نقطه مقابل دخترعمو( ازدواج اول) هستند، هم از نظر اخلاق و هم از نظر ظاهر و حتی تیپ و ظاهر!

من که متاسفانه ایمان و اعتماد را بطور کامل نسبت به هر موجود مونث که بنام عروس وارد خاندان ما می شود را از دست داده ام، ولی باز هم در پس هر ناامیدی ای امیدی هست، و مخصوصا" که بقول مادرم این عروس، عروس نیست، بچه ام هست، یتیم برادرم هست و هیچکس دیگری به اندازه ایشان نخواهد توانست برای من دختری کند.

چهار. رایان خان هم پس از دو ماه و نیم رفتن به مهد کودک الآن کم کمک به آن درجه از پذیرش رسیده است که گریه نکند، و گزارش ها حاکی از آن است که در طول روز هم بسیار فعال و شادتر از قبل عمل می کند، مربی هایش بشدت ازش راضی هستند و می گویند رایان تنها بچه ای است که مراقب است بعد از بازی در هر قسمتی که هست وسایلش را سر جایش بگذارد و حتی وسایلی را که سایر بچه ها به اطراف پرت کرده اند ببرد در جای مربوطه، مثلا" ماشین ها را سر جایش، عروسک ها را سر جایش، حیوانات را و اعداد و اشکال هندسی را، آنهم بطور خودجوش و متعهد، آخ که مُردم برای این رفتارش!

پ ن: ممنون از اینکه هنوز با من هستید!



اتفاقات زندگی ما گاهی حسابی روی دور تند می افتد، زندگی ما که می گویم منظور خانواده و خاستگاه نخستینم است، اتفاقات زندگی شخصی خودم سیر خیلی طبیعی و منظمی دارد، اما از آن طرف خانواده ام در ایران که تشکیل شده از مادر و دو برادر و یک خواهر در ایران، اولاد برادر که در دمشق و تهران و مشهد پراکنده اند و خواهر دیگر در بلاد کفر شمالی!

من اینجا از وصل ها گفته ام از فصل ها نه، از شادی ها بله از غم ها نه، فقط گاهی چس ناله( چه زشت و بد بو و بی کمال و سخیف) کرده ام و هرگز مستقیما اشاره ننموده ام، غرورم اجازه نداده و شاید ندهد به تفصیل.

اما حالا که همه چیز تمام شده‌است و باری از دوشم برداشته و فشار از مغز و کمر و قلبم، شاید گفتنش حداقل برای دو سه نفر از شما که پیگیر هستید خالی از لطف نباشد.

سه سال پیش که آمدم اینجا برادر بزرگ داماد شد، و علیرغم تمام مخالفت هایی که داشتم وقتی در لباس دامادی دیدمش دلم پر کشید و مگر می شود آرزوی هزاران روز خوش را برایش نکرد؟ 

اما این آرزوها تنها در حد آرزو ماندند، و بعد از حدود یکسال به جدایی انجامید.

حدود یک سال و نیم پیش( یعنی فقط حدود یکسال پس از شکست برادر بزرگتر)، وقتی به ایران رفتم و برادر کوچک که عصاره تمام جد وجهد و لطف و مهر و علم و عمل تمام ماست، انرژی و عشق و هیجان و دریای محبت خانواده سرگشته ماست، هم داماد شد، چگونگی اش از این مجال و این دل شکسته خارج است.

چند باری در همین جا و یا اینستاگرام نالیدم و نالیدم، درد کشیدم و در خود فرو بردم، دردم نگفتنی و نگفتنی بود، در یک کلام، این گهر نازدانه مان نیز از دو هفته پیش به جمع برادران مطلقه اش پیوست، آن یکی که اینک در گور خفته است هم چند سالی با سر و همسر زیست بقیه اش دربدری و تنهایی بود الی زمان رفتنش.

آنچه دیگران در جوک و خنده بازار می بینند در ما اجرایی می شود، یکی بود میگفت آدم اینروزها نباید بلافاصله برای کسی که ازدواج می کند تبریک بگوید، باید بگذارد یکی دو سال بعد که مطمئن شد بعد بگوید، و این برای ما اتفاق افتاد.

شرح ماجرا و چیستی و چرایی اش خیلی مفصل است، فقط خواستم بگویم من آدم بیش از حد بدبین یا نالنده ای نیستم، درد داشتم. نمی توانستم بگویم، خجالت می کشیدم، خجالت می کشم.

هر کس در زندگی اش نقاط ضعف دارد، نقطه ضعف من حساس بودن بیش از حد است، انگار سرشت من را با غصه خوردن و جوش زدن گره زده اند، بوضوح می بینم مخصوصا در این بی کسی و تنهایی چقدر ضعیف شده ام و چقدر ناتوانم در برابر مسائل، استرسم بشدت برای چیزهای کوچک بالا می رود و تمرکز ندارم، همه این احوالات بخاطر درگیر بودن روح و جانم با همین مسائل حادث می شوند.

اینها را گفتم که بگویم برای بار سوم هم در امتحان رانندگی ناکام شدم، والا بخدا، و احساس کودن و ابله و بی استعداد بودن و کرخت بودن بیش از حد بهم دست داد، معلمم پیشنهاد داد که در یکی از مراکز دیگر امتحان بدهم، می گفت این مرکز خیلی شلوغ و افیسرهایش سختگیرترند، گفتم نه، همینجا، باز برای یکماه بعد وقت گرفتم.

از نظر اقتصادی حسابی در حال نزول هستیم، الی آخر این ماه قرارداد همسرخان تمام می شود، و در این اواخر هرجا مصاحبه داده رد شده، اگر تا ختم ماه کار پیدا نکرد مجبور است رانندگی کند!

همه اش چیزهای بد و منفی نوشتم، خبرهای خوب هم دارم، از یکماه پیش به اینطرف در یک دوره دیپلما در یک مرکز آموزشی ثبت نام کرده ام و دارم سه روز در هفته درس می خوانم، قبل از شروع فکر می کردم شاید فقط سخت و ترسناک باشد، اما حالا که چهار هفته اش گذشته علاوه بر این حس ها، برایم شیرین و دوست داشتنی هم شده. اقرار می کنم قرار گرفتن در بین استرالیایی های اصیل با آن لهجه های خاص و سرعتی که در صحبت کردن بخرج می دهند آنهم در موضوعات کاملا تخصصی، خیلی ترسناک و اضطراب آور بود برایم، اما هر روز که گذشت اراده ام قوی تر شد. تا قبل از این من در اینجا دو دوره زبان خوانده بودم و دوره های اموزشی زبان خیلی متفاوت از دوره کاملا تخصصی یک رشته خاص است، و درواقع برای اولین بار دارم یک فضای حرفه ای اکادمیک را در اینجا تجربه می کنم و بابت این آغاز خوشحالم.

منی که با پسر می خوابیدم و با او بیدار می شدم، الان چهار هفته است که صبح های دوشنبه، سه شنبه و پنج شنبه ساعت شش و نیم بیدار می شوم، ظرف غذای ناهار خودم و همسر را از دیشب آماده کرده ام، بعلاوه جزوه و اوراق و کل دوسیه مربوط به درس های آن روز، متاسفانه با وجود اینکه وقت دارم اما صبحانه نمی خورم، فقط یک کافی و شاید تکه ای بیسکوییت، خودم را آماده می کنم و اکر تا آنموقع پسر بیدار نشده بود بیدارش می کنم، گاهی براحتی و گاهی بسختی بیدار می شود، و تا بطور کامل سیستمش بیدار شود شاید تکه ای نان و پنیر بدهم بخورد، یا حلقه ای خیار، یا سیب یا هر چیزی که بخورد، ولی متاسفانه نمی خورد، شاید هم خوشبختانه، چون بمحض رسیدن مان به مهد کودک دارند صبحانه می خورند.

دو هفته اول خیلی به هر دوی مان فشار آمد، اما بعد خودمان را تنظیم کردیم، پسرک که در کل عمر دو سال و سه ماهه اش شبها زودتر از یازده و دوازده نمی خوابید حالا نه و نیم نهایتا"ده خواب است(!) و حتی در روزهایی که مهد ندارد تلاش می کنم برنامه اش بهم نخورد. از نظر غذا چه ناز و نوازشی می کردم، باید دنبالش می دویدم که لقمه ای غذا بخورد، نمی دانم یا سیستم آنها خیلی خشن است و یا غذاهایشان چندان دلچسب نیست که گوش شیطان کر حالا خیلی راحت و عادی به همه غذاهای خانه نگاه می کند و می خورد.

کلا" از نظر روابط خیلی سختگیر است و این سختگیری اش بخاطر وابستگی زیادش به من بود، این قسمت از روحیه اش هم با رفتن به مهد خیلی تغییر کرده، قبلا" اگر کسی در فضای عمومی بیرون بهش لبخند می زد یا چیزی می گفت می ترسید و شاید گریه هم می کرد، حالا سعی در پاسخ دارد.

همه اینها اتفاقات خیلی خوبی هستند که در این یکماه و یکهفته اخیر رخ داده اند.

من هم درست با همان نظم و ترتیب و برنامه ای که از یکسال قبل تنظیم کرده بودم به پیش می روم، آنهم در یک رشته ای که صددرصد در علاقه مندی هایم است،  این سمستر درسی پنج واحد دارم و امیدوارم بتوانم از پسش برآیم.

پ ن: امروز که این نوشته را پست می کنم، هشت مارچ، روز جهانی زن است، و من درست در چنین روزی با دیدن عکسی از یک همکار بامیان، بیاد بدترین خاطره نگفتنی و نهفتنی ام از آن دوران افتادم، حالا دیگر از نگفتن و نهفتن گذر کرده ام و یکروز بطور کامل درباره اش می نویسم، شاید آخرین ترکش های انرژی منفی اش از درونم خارج شود، شاید هم نشود. 







نمی دانم از چه بگویم و از کجا شروع کنم، پنج ماه وقفه در نوشتن و پنج ماه اتفاق و برو بیا کم نیست که بتوان شرح روز به روزش را طی یک پست داد، اما می توان گزارش وار ازش گفت.

یک. عمل پسر واقعا تغییرات عظمایی بر زندگی سه نفره مان وارد آورد، بچه  دچار ترس از محیط های بیگانه شد، بطوریکه یکبار که دچار عفونت شدید لثه شده بود و بردیمش اورژانس، از گریه به جیغ و از جیغ به خودزنی و پایکوبی رسید و من بدتر از خودش از حال رفتم و برگشتیم، ترس از دکتر و بیمارستان برای شرایطش خیلی طبیعی بود.

در مورد ارتباط برقرار کردن بطور کلی هم حساس تر از قبل شد، همزمان ما هم فهمیدیم باید تلاش بیشتری بخرج بدهیم، شده بود روزی دو بار در سرما و باران یا گرما و عرق ببرمش پارک، تنها یا با کسی فرقی نداشت، مهم پر شدن اوقات فراغت نازدانه مان بود و بیرون رفتن از دیوار ترسِ رابطه.

الآن نسبت به خودش تغییرات بسیاری ایجاد شده و خیلی اجتماعی تر از قبل است.

دو. بعد از گذشت سه سال از اینجا بودنم، امسال از یخ زدگی و سرما خوردن رها شدم، در حقیقت تازه یخ هایم در ملبورن آب شد، اینرا هر کسی که از ایران آمده باشد خوب حس می کند که بدن ما با آب و هوای ملبورن که سرد و مرطوب است، زمان می برد که عادت کند. درواقع فکر می کنم همه کسانی که مهاجرت می کنند زمان می برد که بدن شان به آب و هوای کشور جدید عادت کند، اما مال من خیلی طولانی شد، امسال تابستان به خود آمدم دیدم من هم مثل بقیه مردم از گرمای بالای سی درجه ناراحتم!!! و آب یخ می خورم،(دو سال اول هیچ روزی کولر لازم نشدم، و هیچوقت از یخچال آب نمی خوردم، می دانم که خیلی خاص و سرمایی ام!!!)،  درواقع هم یخ های بدنم و هم شاید روانم بود که آب شد، از خود خارج شدم و به دیگران آویختم، دورهمی و جلسه و تفریح هرچقدر که می شد نه نمی گفتیم. نتیجه این شد که هر هفته پیک نیک بودیم، تابستان امسال سه بار تا الان کمپینگ داشته ایم، هر بار یک شب بیرون مانده ایم، بارها و بارها رفته ایم لب دریا و من هم رفته ام داخل آب( جل الخالق)، دوستانم می گفتند وقتی ساغر می رود داخل آب، یعنی اوضاع جهنمه!

سه. دو بار امتحان رانندگی دادم و هر دو بار رد شدم، بله، بله بسیار افتضاح است، و به هیچ کدام از دوستانم هم نگفته ام، بله، بله بسیار مزخرف است، غرق شدن در دروغ و ریا اولین کاری است که بی دوستی نصیب آدم می کند، وقتی هیچکس را لایق شریک کردن شکستت ندانی یعنی هیچ دوستی نداری، و من دو بار در امتحان رانندگی شکست خوردم و به کسی که می دانست امتحان دارم دروغ گفتم، گفتم نرسیدم، دیر کردم، وقت ندادند و اعتبار حزارد تستم( امتحان رفع خطر، که یک امتحان قبل امتحان عملی است و برای یکسال اعتبار دارد و اگر در این یکسال امتحان رانندگی را ندادی باید دوباره حز ارد را بدهی)، سوخت و عقب ماندم و از این دروغ ها.

دفعه سوم را هم بوک کرده ام، می خواستم ننویسم تا ببینم آن سومین بار چه می شودو بعد بیایم بنویسم، دو سه هفته ای مانده است!

قضیه رد شدنم هم یکی از مصادیق بارز استرس روحی و روانی ام بود که تا هنوزولم نکرده است، و دلیل استرس همان دلیلی است که تا الآن چند باری فقط گفته ام ناراحتم و از گفتن اصل قضیه امتناع نموده ام، آنهم موکول به ختم شدن بطور کلی است، کلا که منهدم و منقرض شد، یعنی اصل قضیه که برطرف شد می آیم و دلیل اینهمه مردگی هایم را خواهم نوشت، فعلا بدانید زندگیم فلج شد بابتش.

چهار. با یکی از آن دو گروه دورهمی که داشتیم متارکه کردم، اینطوری شد که در یکی از جلسات دورهمی شد آنچه نباید می شد. بقول همسرم آدم عاقل هرگز درباره دو مورد اعتقاد و ت با کسی که نمی شناسد بحث نمی کند، و ما کردیم و حرمت ها شکسته شد و دل من نیز، و بر اساس این اتفاق با کل آن اراذل و اوباش خداحافظی کردیم، جمع شد رفت پی کارش، بگذریم که هدف از دورهمی با آن جغله جات نوکیسه تنها و تنها خوش گذرانی و گذراندن ایام بود و درواقع از ابتدا می دانستیم آن جمع هرگز در سطح سواد و شعور ما نیست اما امان از تنهایی و بی کسی، گفتیم اینها همه اطفال همسن پسرک دارند، دمی معاشرت کنیم تا پسرک هم اینقدر تنها نباشد.

پنج.  کم کم به قسمت های مهم این پست می رسیم، در یک رشته بسیار مشابه با رشته خودم در ایران که از علاقه مندی هایم بوده و هست در یکی از مراکز تعلیمی در مقطع دیپلما ثبت نام کردم، دوره یکساله و سه روز در هفته است، از دو هفته بعد شروع می شود و الی آخر همین سال میلادی ختم می شود، بابت این شروع تازه بسیار خوشحالم، البته بعلت دور بودن از درس و کتاب کمی استرس دارم که امیدوارم با تلاش و انگیزه ای که دارم بتوانم بهش غلبه کنم.

شش. گفته بودم دنبال مرکز فمیلی دی ، یا مهد خانگی مطمئن برای پسر هستم، می خواستم نهایت پاسداری از زبان پارسی رایان را از طریق پیدا کردن یک مهد خانگی فارسی زبان داشته باشم، نشد، مهدها بخاطر سختگیری های جدید دولت یکی پس از دیگری بسته می شوند و آن هایی هم که فی الحال موجود بودند بسیار عقب مانده تر ا اینی بودند که بخواهم دسته گلم را تقدیمش کنم، نکردم، بدنبال چایلد دولتی گشتم و پیدا کردم، بسیار نزدیک به محل درسم، اصلا یکی از دلایل تشویق شدن به درس هم همین وجود چایلد تازه تاسیس نزدیک بهش بود، امروز روز دوم آزمایشی پسرم بود، دیروز فقط یکساعت آنهم با حضور خودم در مهد بود، و امروز بدون حضور من و دو ساعت، و نگو و نپرس از اینکه چه کشیدم، و نمی دانم و نمی توانم به عاقبتش و اینکه هفته بعد چه خواهد کرد و چه خواهد شد حتی فکر بکنم، الان چشم هایم کاسه خون و دلم لرزان است، فقط برای کمتر از دو ساعت از من دور بود ولی به اندازه یک عمرش غصه خورد پسرم، در خواب بعدازظهری امروزش سه بار بیدار شد و گریه کرد، هی به اطراف نگاه کرد و مرا صدا زد، نمی دانم چقدر دیگر طول خواهد کشید این پروسه، و آیا پذیرشش در روزهای بعد بیشتر از امروز خواهد بود؟؟؟

پ ن. همه اینها را نوشتم تا بماند به یادگار، شاید در روزهای خیلی دور، به کارم آید، شاید آنروزها به خیلی از چیزهایی که اینروزها درگیرش هستم و برایم مشکل هستند بخندم، شاید حتی بخواهم که به همین روزها برگردم، می نویسم برای آن روزها، وگرنه شرح قصه من چیز خاصی ندارد برای کس خاصی!

پ ن ۲. همزمان با تمام این رخدادها و حوادث حالم بد بوده است، خیلی بد، حتی در خوش ترین حالی که داشته ام، حالم بد بوده است، حتی حالا که پسرم زبان باز کرده است و جمله می گوید، بی نقص فعل استفاده می کند وزیبا و روان صحبت می کند در دو سال و دو ماهگی اش!

پ ن ۳. یک هفته می شود که یکی از دوستان دردآشنای زندگی ام به ملبورن آمده است، آمدنش خیلی طول کشید، ویزایش یعنی، ولی بالاخره آمد و آمدنش میان اینهمه هیاهوی ذهنم موهبتی ست بی مانند.






زندگی با تمام ابعادش در جریان است، بعد از پروسه استقلال و از شیر گرفتن، پسرک یه عمل کوچک داشت که انجام شد، باید بچه ام را که با پتوی نازکی بشکل قنداق پیچ با پشت روی تخت دراز کشیده بود را بغل می کردم و در پروسه بیهوشی شرکت فعال می داشتم، می توانست همسر برود، ولی من مصرانه این وظیفه را بدوش کشیدم، پسرک بقدری حساس است که وقتی در یک فضای عمومی مثل پارک یا آسانسور با وجود من و پدرش کسی برایش شکلک در می آورد و یا باهاش صحبت می کند، نا آرام می شود، هر نوع نزدیک شدن اشخاص بیگانه را هشداری به وجود خود می داند و حتی کسانی را هم که در این ۲۲ ماه عمرش هزاران بار دیده است لایق نزدیکتر شدن و بوسیدن و بغل نمی داند، بگذریم، با این اوصافش، داخل اتاقی شدیم که بغیر از ما سه خانم پرستار دیگر منتظر بودند، قنداق پیچش کردند، و در تمام مدت از حوزه استحفاظی نامرئی رایان بسیار نزدیکتر شده بودند بهش، چشم های پسرم از ترس و تعجب و تشویش دو برابر شده بود، پروسه بعدی اش سخت تر بود، بهم توضیح داده بودند که با گاز بیهوشی، بیهوشش می کنیم، و باید بلافاصله و با سرعت و با هدف از هوش رفتن وقتی گاز بیهوشی را بهش وصل کردند نفس بکشد، بهش توضیح دادم، داده بودم، باید نفس می کشید و خمار می شد، تند و تند با چشمان از حدقه در آمده در آغوش مادری که داشت با صدای بلند حسنی می خواند، نفس می کشید، از خماری به دست و پا زدن در آغوشم کشید، و بعد تمام، دور از جانش انگار در آغوشم جان میداد، و من باید حسنی را به حمام می فرستادم، تمام که شد احسنت و مرحبا های پرستارها تمامی نداشت و بغض من که در مسیر بازگشت تبدیل به عررررر شد.

ساعت به کندی می گذشت، بعد از عمل و بلافاصله با دیدن علائم هشیاری صدایمان کردند، عصبانی بود، می خواست آنژیوکت را از دستش بکند، آرام نمی شد، یادش بود که چه کاری باهاش کرده بودم، آرام نمی شد، تا خدا خیر داده ها به شکل دلقک و رنگارنگ با حباب هایی که به هوا می کردند و تنبک و دهل برایش آواز خواندند، کمی فقط کمی آرامتر شد، برگشتیم خانه، هنوز بدنش بی حس بود و قطعا دردی نداشت، خواست قدم بردارد، من هم یادم نبود، دور از جانش مثل افلیج ها پاهای بی سویش تاب خوردند و افتاد زمین.

دل و جگرم آتش گرفت آنروز از درد، از ترس، و خدا می داند چقدر به حال کسانی که بیماری های لاعلاج و یا طولانی و جدی دارند گرفت، آدم هر دردی بکشد بکشد، ولی درد و این حالت طفل از هزار کابوس طولانی بدتر است، تمام شد.

بعدش بچه ام خلق و خو و خصلت و رفتارش، خوابش، نظم زندگی اش حدود هفتاد درصد برهم خورد و طبیعی بود.

داشتم می گفتم، و  اینک زندگی با تمام ابعادش در جریان است، بیش از سه سال از آمدنم به اینجا گذشته است، با دو گروه متفاوت طرح دورهمی ریخته ایم و هر ماهی یکبار دو بار دور هم جمع می شویم، یک گروه که مرکب از چهار زوج هستیم را به گروه پیشکسوتان و سالخوردگان مسمی کرده ایم، بزرگترین مان زوجی اند هر دو دهه پنجاه و دو پسر سیزده و ده ساله دارند، و کوچکترین شان خدا را شکر دهه شصتی، وسط ها هم همین حول و حوش، و گروه دیگری که بیشتر برای دست گرمی و مزاح و تفریح داریم دو زوج دهه هفتادی اند و یک زوج شصتی و ما.

اول که آمدم هیچ نیازی به دورهمی، دوست یابی و معاشرت احساس نمی کردم و  یافت هم نمی شد، گذشت و گذشت و ما رایان را داریم، هر روز که او بزرگتر می شود بیشتر به اهمیت ارتباط و معاشرت پی می بریم، و درست از وقتی از ایران برگشتم به فکر احداث روابط نسبتا محکم افتادیم و این شده نتیجه، ناراضی نیستیم، بهتر از هیچ است!

امتحان رانندگی ام در کمتر از یکماه آینده است، ضمن اینکه چند مهد کودک خانگی برای رایان را دیده ام و چه سخت است انتخاب، مهد کودک دولتی نمی برم چون نمی خواهم زبان فارسی اش از الآن دچار مشکل شود، حداقل تا سن چهار سالگی که دست خودمان است سعی می کنیم فارسی اش روان و بی نقص باشد، و نیک می دانیم بچه که وارد اولین اجتماع غیر فارسی اینجا شود، قاط می زند و بعد زبان اصلی اش انگلیسی خواهد بود، بنابراین ترجیح می دهیم در یکی از مهد های خانگی فارسی بگذاریمش.

بچه ام در این سنش که بیست و دو ماه و بیست و یک روزش است مسلط به تمام الفبای انگلیسی و اعداد انگلیسی و فارسی، بعلاوه هشتاد درصد الفبای فارسی است، و وقتی روی کاغذ می نویسیم و درست می گوید و ذوق ما و افراد را می بیند بیشتر تشویق می شود، ما فشاری رویش نمی آوریم، فقط پازل انگلیسی را که بیشتر بازی بود برایش گرفتیم، و از ایران چند کتاب فارسی داشت که برایش می خواندم، و اخیراً هم که کتاب های آموزش الفبای فارسی اش رسیده و بشکل شعر است، هر صفحه را که باز می کنیم اول حرف را نشانش می دهیم و بعد  شعرش را می خوانیم، دو شب پیش که کارتهای الفبای فارسی را دانه به دانه نشان دادم و یاد داشت فهمیدم همه را یاد گرفته است، چشم نخوره الهی!



نگاه عارفانه که به این داستان بیندازیم، نتیجه های الهی خیلی خوب و والایی بدنبال می آورد، اینکه مادر، در دید یک انسان چند ماهه، یعنی کسی که همه چیزش درست است، کسی که به تجربه بهش ثابت کرده که همیشه دوستش دارد، کسی که مهر بی حد، لطف بی توقع، توجه همیشگی و دوام طولانی دارد، بچه ای که فقط چند ماه دارد، حالا بگیر بیست ماه، درک و منطقی ندارد، همه زندگی اش بر پایه مهر و ی نیاز های روحی و جسمی اش استوار است، یکهو این مادر، که برای کودک مثل یک بت است، تبدیل به ظالمی بی محبت می شود، به یکباره چیزی که تا روز واقعه حق مسلم و نیاز طبیعی و وابستگی ذاتی اش بود را ازش می گیرد، بله، از شیر گرفتن را می گویم،

از ماهها پیش با تصور این داستان گریه ام می گرفت، اشک ها ریختم و حالت های متوقعه پسرم را به تصویر کشیدم، می ترسیدم، از روز واقعه، از اینکه با گریه و التماس حقش را بخواهد و بالاجبار بهش بگویم "نه"، تمام شد، دیگر نیست، دیگر " نباید"، و روز واقعه رسید، از شنبه ای که گذشت پروژه شروع شد، و امروز روز هفتم بود که گذشت و می گذرد.

از قبل ها باهاش صحبت کرده بودیم، اینکه ممکن است برایش اتفاقی بیفتد و دیگر نتواند داشته باشدش، اواخر هر بار قبل شیر خوردن در ترس و تردید قرار می گرفت، که نکند، اَه شده باشد، و  وقتی می دید نشده لبخندی از رضایت روی صورتش نقش می بست، تا روز شنبه که معنای اَه شدن را به چشم سر دید، بچه ام تنها دو یا سه بار رسماً تقاضای شیر کرد و هر بار سرش را گرم گردیم، ولی بار آخر بشدت و داغدار گریست، و من هم در دل و آشکار گریستم، همه اش با خود می گفتم کاش سیستم طوری می بود که خودش بدون خارج کردن از اختیار طفل تهی می شد از موجودی، و بچه بعد از چند بار تلاش و بی نتیجه ماندن مایوس میشد!

شب ها که طبق عادت یا نیاز برای شیر بیدار میشد بنوبت بغلش می کردیم و راه می بردیم تا باز خوابش ببرد و صبح ها همزمان با بیداری اش هر آنچه در توانمان بود از بازی و شعر و قصه، برایش اجرا می کردیم، الان دیگر به پذیرش رسیده و دیگر سراغش را نمی گیرد، اما هراز چند گاهی میان بازی ها یا هر کار دیگر، یکهو بسویم پر می گشاید و در آغوش می کشدم، نمی دانم مامی را از کجایش در آورده، که دلم را می برد به معصومیتش.

نگاه عارفانه به قضیه اینجای کار است که، بعنوان یک خدای کوچک در نظر طفلت می شکنی، لااقل قوه قهریه ات برایش کاملا معنا می شود، ظلم آشکار برایش رنگ می گیرد، اما توی خدا، می دانی دلیلش چیست، فلسفه اش چیست، ولی مجبوری ازش سلب کنی، مجبوری و او را در یک ورطه سخت و دردناک قرار می دهی، این برای خداباروها نتیجه خوبی دارد، اینکه شاید اگر ما هم در زندگی به امتحان و سختی می افتیم، گاهی که رسماً حقی از خود زایل می بینیم، بی دلیل می سوزیم، و اسمش شاید تقدیر یا امتحان یا بدشانسی است، حکمتش را نمی دانیم، و اویی که برایمان رقم زده از دلیلش آگاه است و حتی شاید از درد ما دردمند است اما چاره ای ندارد جز در ورطه قرار دادن ما، شاید قوی تر می شویم، شاید تمام ماجرا را نمی دانیم، و شاید برایمان خوب است و در آینده فهمیدیم.



از آخرین نوشته ام دو ماهی می گذرد، در این دو ماه هم طبق روال بقیه ماهها، زندگی جریان داشته است، گاهی با خود فکر می کنم چرا در این جریان زندگی من همیشه اینقدر سختگیر و کمال گرا هستم، چرا وقتی چیزی خارج از کنترل من و تحت اختیار دیگری بود و آنطور نشد که بنظر من صحیح و متین است، اینقدر بهم می ریزم، اما حقیقت این است که من تمام عمر اینگونه بوده ام و تغییر پس از عمری عادت، محال است.

در زندگی شخصی ام هیچگاه به کسی زخم نزده ام، هیچوقت نگذاشته ام کسی دردی از من در دل داشته باشد، از ابتدای زندگی، از همان کودکی بیاد دارم که دلم راضی نمی شد با اشتباه من کسی سرافکنده خلق شود، و این سیستم من باعث شد گاهی به چموش بودن و فرزند گوسفندی مادرم بودن تعبیر شوم، غیر از من کمتر کس دیگری در این حد تابع و مراقب و ناظم نبوده است، هر کس اشتباهات بزرگ و کوچکی داشته و دارد، این وسط خودشان بیش از همه درد کشیده و زخم خورده اند اما باقی اعضای خانواده و گاه خاندان نیز از تیزی ترکش ها در امان نبوده اند.

من همیشه واضح نوشته ام، احساس هایم را و وقایع را، اما گاهی هم بالاجبار در لفافه گفته ام از دردهای مگو، و این دردی که اینروزها و ماه ها با خود حمل می کنم هم در زمره همان است، شاید هم درد نباشد، بقول مادرم من همیشه مرده را قبل از کفن می پوسانم، شاید هم از تنهایی ست، از غربت، از اینکه در و دیوار این خانه بجز صدای من و پسرک و پدرش صدای دیگری به خود نمی بیند، ندیده است، و نخواهد دید. براستی آدمی فراموشکار و ‌ اهل عادت است، با اینکه روزی نیست که روزهای سخت تر را بیاد نیاورم  و به خود نهیب نزنم، اما باز زودرنج و غم انگیزم.

پسرک به نسبت سنش خیلی سخنور است، کلمات زیادی را ادا می کند، تمام چیزها را که می گویم می فهمد حتی اگر به زبان نیاورد، کلمات آب، بابا، مامان،  نان، چاقو، جیز، دود( منظورش اسپند است)، آتش، ماه، ابر، شب، سیا( ستاره)، کیا( هواپیما)، دایی، بی بی، عمه، عمو، ( غذا)، نام( !!!)، آمنه( آبمیوه)، چیپس، حم( حمام)، بغ( بغل)، بُز، جاجا( بیرون) و خیلی کلمات دیگر را با درک معنایشان بکار می برد، و تقریبا" هر کلمه دیگری که به نظر ما در ابتدا نامفهوم است، وقتی دقت می کنیم می فهمیم چه چیزی می خواسته بگوید. 

من هنوز گواهینامه نگرفته ام، هر چند دو مرحله نخست را مدتها پیش امتحان داده و قبول شده ام اما امتحان اصلی هنوز جزء برنامه های آینده است، راستش اول که آمدم همسر بیکار بود ولی زمان زایمان، در واقع اولین کار درست و حرفه ای همسر با تولد پسرک نصیبمان شد، بنابراین نیازی به رانندگی نبود، بعد از زایمان و البته در خلال بارداری کلاس های رانندگی را شروع کرده بودم اما باز کنار گذاشتم، از بعد از برگشت از ایران تابحال جسته گریخته رفته ام، مانده چند جلسه دیگر بگیرم و بیشتر تمرین کنم تا برای امتحان آماده بشوم، از نظر کاری به یک موسسه مربوط به پناهجویان تقاضای کار رضامندانه داده ام و آنها چندین پیشنهاد داشتند، ولی لازمه شروعش، کنار آمدن پسرک با یک مهد کودک یا خانه ای است که برای ساعاتی بدون من بماند، و این برای او که تابحال غیر از زمانی که ایران بودیم و می گذاشتم پیش مادرم و بقیه، هرگز تکرار نشده، خیلی سخت است، درواقع اصلاً چنین انتظاری از من ندارد و خودش پروسه طولانی مدتی خواهد بود.

راستی از این دوشنبه همسر کار جدیدی در موسسه بزرگتری را شروع کرد و ما مدت کمتری می بینیمش، کار قبلی پارت تایم و سه روز در هفته بود، حالا تمام وقت و فول تایم است.

فعلاً همین!

 


در زمانی که در بامیان کار می کردم، بنا به وظیفه سازمانی که داشتیم باید هر ماه بر اساس تقویم کاری به شهرستان های دور و نزدیک سر می زدیم، پرسشنامه هایمان را پر می کردیم، تحقیق میدانی می کردیم و برمی گشتیم، بعد اینطور نبود که هر کجا هم که می رویم دفتری داشته باشیم و مهمان خانه و دم و دستگاهی، و شهرستان های دور افتاده در حدی هم نبودند که هتل و رستوران و جان پناه خاصی داشته باشند. اینطور جاها معمولا" طبق یک قرارداد نانوشته بین سازمانی، اگر دفتر و دستگاهی از سایر ارگان های غیردولتی و دولتی در آن مناطق موجود می بود، شب ها را می رفتیم در همان دفتر و پذیرایی می شدیم.

معمولا" هم اکثر دفاتر ارگان های خارجی طوری طراحی شده بود که فقط دفتر نباشد، دفتر بود و همزمان استراحتگاه یا خوابگاه برای کارمندانش، و معمولا" هم اتاق خالی برای مهمان های بالقوه ای مثل ما.

چند وقتی بود که همکار خانم بخش ما رفته بود مرخصی زایمان، و من هیچوقت به اهمیت حضور او فکر نکرده بودم، با آن بچه لوس و مزخرفی که داشت و بطرز فجیع و دوطرفه ای بین من و آن طفل همیشه همراهش خصومت هم موجود بود، آن ماموریت اولین ماموریت بدون آن خانم و پسرش بود و احساس سبکی هم می کردم.

از طرفی ماموریت مطروحه به یکی از شهرهایی بود که از نظر قومیتی با قومیت غالب استانی که در آن واقع بود تفاوت داشت، بنحوی در استان باستانی بامیان ، اقلیت محسوب می شد هرچند از نظر جمعیت کل کشور اقلیت نبودند. کسانی که اطلاعات دارند می دانند که دو ولسوالی (شهرستان) در بامیان اقلیت بشمار می آیند و علیرغم هزاره بودن اکثریت استان بامیان، این دو ولسوالی تاجیک تبار بودند.

روز کاری مان که تمام شد به دفتر مربوطه رفتیم، سلامی و چای و نانی و بالاخره هم به اتاق های مان رهنمون شدیم، و اتاقی که همیشه در ماموریت به آن شهر به من و همکار خانمم می دادند را به من دادند، و روبرویش هم همکار مرد، راننده و مامور امنیتی گروه مان را جای دادند.

درست از هنگامی که اتاق را بهم دادند و قصد خواب کردم ترس و دلهره به سراغم آمد، نمی دانم درِ اتاق همیشه خراب بود یا آن شب بطور اتفاقی بدون حتی دستگیره بود، برای امنیت خودم لای در را باز گذاشتم تا بتوانم روبرو را ببینم و به همکاران مرد هم سپردم که درب را باز بگذارند، یک چراغ قوه هم که داشتم روشن کرده رو به سمت در گذاشتم تا روشن باشد، خیلی دیر و بسختی خوابم برد، تمام مدت به این فکر می کردم که اگر کسی خدای نکرده خواست بهم بکند چه کنم، نکند همکاران خودم خدای نکرده بیایند سراغم، در هم که خراب است، در تمام این جای به این بزرگی یک زن تنها بین حدود ده دوازده مرد چه می تواند بکند؟ کاش آن خانم همراهم بود، خدایی هیچوقت نفهمیده بودم چقدر حضورش بهمراه یک پسر بچه بهم امنیت داده بود تا آنروز، و چقدر احمقانه فکر می کردم حضورش هیچ تاثیری ندارد.

با سلام و صلوات حوالی ساعات یک صبح خوابم برد، نه که بخوابم، اصلا" انگار بهم الهام شده بود، شاید دو ساعتی نخوابیده بودم که یکباره بیدار شدم، از چه؟؟؟ حتما"لمس شده بودم، یادم می آید یکبار دیگر وقتی در صندلی جلو اتوبوس در مسیر مشهد به تهران نشسته بودم، نصفه شب از خواب بیدار شدم و همان لحظه دیدم که کمک راننده دستش را که از لای دیوار حائل بین اولین صندلی و پله های اتوبوس داخل کرده بود، سریعا" عقب کشید، پایم آن قسمت که دست کشیده بود بی حس شده بود.

هنوز نگفتم از چه بیدار شده بودم، ثانیه ای نگذشت از بیدار شدنم که هوشیار و کاملا" آگاه شدم از حضور یک انسانِ نر در دو سانتی متری ام، قشنگ سر بر بالینم گذاشته و نفس می کشید، همینکه هوشیار شدم از حضور نجسش خواستم داد بزنم، انگار زبان در دهانم خشک شده بود، مثل اینها که لکنت می گیرند یا چیزی پریده توی گلویشان، صدایم در نمی آمد، تا در آمد رفته بود، من هم با همان حال زار دویدم رفتم توی اتاق روبرو، بی صدایی تبدیل به جیغ و گریه شده بود، پشت سر هم از شان خواستم بدوند بروند ببینند کی بیدار است یا مثل بیدارها دیده می شود، بروند ببینند کی بود که آمده بود پیش من به گوه اضافی خوردن، فقط توانستم در چند جمله سریع بگویم کسی آمده بود بروید ببینید کی بود، صددرصد که از بیرون نبود، از همان نوکر عمله کارمندهای همین جا بود

ساعت سه صبح را نشان میداد، و خب مسلم است که وقتی همکارم می رود دانه به دانه افراد حاضر را می بیند همه در خواب تشریف دارند، و هیچکس بیدار نیست!

تا صبح در اتاق همکارانم نشستم و گریه کردم، آنها هم چشم ها غرق به خون از این بی آبرویی و بی عفتی که تاجیک ها خواستند یا توانستند سر ناموس شان بیاورند.

ساعت شش که آفتاب برآمد همکاران زنگ زدند تا رئیس آن سازمان که خانه اش بیرون از آنجا بود بیاید و گپ بزنیم، آمد، از ساعت شش تا هشت و نیم سعی کرد ما را قانع و آرام کند، گفت من خودم این بی شرف را هر کسی بوده پیدا و بی آب می کنم، شما فقط صبر کنید، من می گفتم من مستقیما" از همینجا می روم به سارنوالی( شهرداری) و شکایت می کنم از اینجا هم که رفتم در مرکز شکایت می کنم، بالاخره نفر باید دستگیر و مجازات شود، رئیس اما میگفت رفتن شما به سارنوالی مساوی بدتر بی آبرویی و آبروریزی شما و کل سازمان شما می شود، اینجا شهر کوچکی است، همه شما را به انگشت نشان خواهند داد، و بعید می دانم آنها بتوانند کاری بکنند، راست می گفت، اگر کسی می توانست کاری بکند همین خودش بود، که بهمان قول داد نفر را پیدا کند و بعد ما هر کاری خواستیم بکنیم باهاش.

از آن مهمان خانه رفتیم به خانه ولسوال( شهردار) و تمام سه روز ماموریت را فقط گشت زدیم و اوقات گذراندیم، همکار مرد کارهای من را هم کرد، من بجایش می خوابیدم توی ماشین با یک هندزفری توی گوشم، قرار شد این مثل یک راز بین ما چهار نفر بماند، البته که کار خاصی نشده بود اما خودش برای من نهایت بود، بگذریم که همکارانم اول فکر کرده بودند بشکل واقعی به من شده!

آن رئیس هم هیچ گوهی نخورد و ما هم دیگر هیچ نپرسیدیم و دیگر هرگز به دفترشان نرفتیم. و من این اتفاق را برای هیچکس تعریف نکردم جز یکی از هم اتاقی ها تا به امروز که اینجا نوشتم.

این روزها مدام در حال و هوای آن روزهای زندگی ام سیر می کنم، ماه، ماهِ تولد است و من هی به گذشته فکر می کنم، به اینکه چه کارهایی کرده ام و چه کارهایی نکرده ام، انرژی ام کجا و چگونه تبخیر شد و اینک در آغاز سی و هشت سالگی چه چیزها و چه کارهایی برایم اولویت است.

می رسم به اینکه سخت بوده ولی هرگز نمی فهمیدم، بیشترین انرژی و توانایی ام در کم امکانات ترین شرایط از بین رفت و اینجا با اینهمه امکان و مکان چه بی رمق هستم، نه این هم منظورم نیست، نمی خواهم خودم را توجیه کنم، که کم کاری هم نکرده ام، اما گاهی بدجور دلم به حال بیست و سه سالگی هایم می سوزد، گرچه آنموقع ها به ظاهر لذت هم می بردم اما حالا که از اینجا نگاه می کنم می بینم چقدر زندگی بهم بدهکار است، آخر یک دختر بیست و سه چهار ساله حقش این نبود، همه اینها وقتی دخترهای بیست و سه و چهار و چند و حتی نُه ساله های امروز را که می بینم با هزار رنگ و لعاب و نازدانگی هایشان، بیشتر برایم معنا می شوند که چه نسل سخت و شجاعی بوده ایم ما و چه روح بزرگوار و سنگینی داشته ام من



تبلیغات

محل تبلیغات شما
محل تبلیغات شما محل تبلیغات شما

آخرین وبلاگ ها

آخرین جستجو ها

ترانه آهنگ فروشگاه اينترنتي Luke آموزیت continental فيبر نوري Hair Transplantation Via Fit Method باربری در حکیمیه ، اتوبار در حکیمیه